آسوده دل. خاطرجمع. غیرمضطرب. مطمئن. فارغ البال: ملک را بود بر عدو دست چیر چو لشکر دل آسوده باشند و سیر. سعدی. - دل آسوده شدن، خاطرجمع شدن. مطمئن شدن. آسوده دل شدن. فارغ البال شدن: دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته ای را برآمد مراد. سعدی
آسوده دل. خاطرجمع. غیرمضطرب. مطمئن. فارغ البال: ملک را بود بر عدو دست چیر چو لشکر دل آسوده باشند و سیر. سعدی. - دل آسوده شدن، خاطرجمع شدن. مطمئن شدن. آسوده دل شدن. فارغ البال شدن: دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته ای را برآمد مراد. سعدی
آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد: شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم. فردوسی. دلیران ایران پس پشت اوی به کینه دل آگنده و جنگ جوی. فردوسی
آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد: شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم. فردوسی. دلیران ایران پس پشت اوی به کینه دل آگنده و جنگ جوی. فردوسی
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
آلوده به گل: به کفش گل آلوده بر تخت شاه نشاید شدن کفش بفکن به راه. نظامی. گل آلوده ای راه مسجد گرفت ز بخت نگون طالع اندرگرفت. سعدی (بوستان). گل آلودۀ معصیت را چه کار. سعدی (بوستان). و رجوع به گل آلود شود
آلوده به گل: به کفش گل آلوده بر تخت شاه نشاید شدن کفش بفکن به راه. نظامی. گل آلوده ای راه مسجد گرفت ز بخت نگون طالع اندرگرفت. سعدی (بوستان). گل آلودۀ معصیت را چه کار. سعدی (بوستان). و رجوع به گل آلود شود